loading...
شهدا مهریز313 خاطره مردان بی ادعا
کمال میری بازدید : 12 پنجشنبه 01 اسفند 1392 نظرات (0)

 

یک خاطره ازاسارت

توآسایشگاه ما 150 نفر می خوابیدیم هرنفر یک وجب و چهار انگشت جابرای خوابیدن حد و مرز ما بود . وضعیت غذا هم هر روز به ما 2 تا نون بعضی وقت ها 1/5 نان ساندویچی کوچک میدادند ظهرها یک لیوان برنج بود و شب هم آبگوشت با گوشت گوساله نمی دانم چه بود سه دفعه می جوشاندند آبش را می ریختند بیرون از بس که بو می داد و دفعه چندم می آوردند برای ما ، تاریخ گوشت ها مال 2 سال 3 سال قبلش بود که به ما می دادند بعضی وقتهاکه مرغ میدادند حساب کردیم هر مرغی را به 45 نفر می دادند بیشتر از آبش استفاده می کردند . بعضی از بچه ها از گرسنگی خواب نمی رفتند نان را هم بیشتر وقت ها ساعت 1 شب، یا  2 شب می آوردند خدا گواه  است وقتی ماشین نان وارد اردوگاه می شد شاید تا آسایشگاه ما 1 کیلومتر راه بود  بچه ها می گفتند بوی نان می آید ازنظر غذا بسیاردر مضیقه بودیم.  آب همیشه در دسترس نبودشیرآب را به مدت یک ساعت یا دو ساعت باز می گذاشتند و بقیه مواقع بسته بود آب خوردن را تو قوطی رب می کردیم و پارچه می کشیدیم  دورش و می بستیم پشت نرده های آسایشگاه که یک خورده باد بخورد تاآن که خنک شود آب خیلی داغ بود نمی شد بخوری .

تا یک سال کفش نداشتیم باید پابرهنه می رفتیم .بعضی مواقع عراقی ها برای اینکه زهر چشم بگیرند بچه ها را وادار می کردند که بروند تو حوضچه توالت اینطوری شکنجه می کردند . وضع حمام هم هر 40 روز یکبار نوبت ما می شد ، هر 4 نفری باید بروند زیر یکی دوش 4 نفر به صورت صفی می ایستادند و می رفتند زیر دوش او پشت او را می کشید او پشت او 5 دقیقه وقت داشتیم از5 دقیقه 2 دقیقه آب گرم بود صابون تو سرمون بود می دیدم آب سرد شد مجبور بودیم به همان وضعیت بیاییم بیرون .

راوی: برادرآزاده حاج قاسم واعظی

         چه خوش باشد که بعد از انتظاری به امیدی رسدامیدواری

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 68
  • بازدید کلی : 662