loading...
شهدا مهریز313 خاطره مردان بی ادعا
کمال میری بازدید : 16 پنجشنبه 08 اسفند 1392 نظرات (0)

 لحظه اسارت

توجزیزه ام الرصاص وقتی خواستیم عقب نشیتی کنیم من با سعید سلمانی بالای خاکریز که رسیدیم عراقیها جلوی ما دست را گذاشتن روی رگبار و ماچون امدادگربودیم اسلحه نداشتیم دستهایمان را بالا کردیم تسلیم شویم ولی رگبار گرفت روی ما وسعیدسریع نشست او را گرفتند بردند کارخدا نمی دانم چه طور شد که من شل شدم افتادم روی خاکریز وعراقی رگبارتیر گرفت روی من اصلاً دیگه چیزی نمی فهمیدم فقط در فکر بودم که آدم که می میرد چشمش باید باز باشد یا بسته تو این فکر بودم که اگر چشمم باز باشد می گویند زنده چشمم اگر بسته باشد دوباره اونها می گویند مرده زنده چه می دانم مانده بودم این دوتا کدام یک را باید انجام دهم همینطور مانده بودم

همینجوری افتاده بودم که یک عراقی آمد دستم را گرفت انداختم پائین خاکریز و رفت چون آنهامطمئن بودند که من کشته شدم اونجا افتاده بودم امّا عکس العملی نشان نمی دادم که نفهمند دو ساعت بعدبلند شدم نشستم نگاه این طرف آنطرف کردم دیدم هیچ کس نیست همه عراقی ها رفته اند تا سرم را گذاشتم زمین دیدم صدای دوتا عراقی پشت خاکریز می آید از خاکریز آمدند بالا و نگاه من کردند و رفتند کمی صبر کردم تا دور شدند باز بلند شدم نشستم دیدم کسی نیست من هم سریع فرار کردم آمدم طرف نیزار- همین که نیزار ها را می زدم کنار دیدم نیزارها خونی می شود یکدفعه نگاه کردم دیدم تیر به انگشتم خورده و فقط به پوست بند است یک ذره خون آمده بود ودیگه ایستاده بودبااین مقداررگباری که به طرف من زده شده بودهمه به طرف سرم چون کلاهی که روی سرم بودسوراخ سوراخ شده بود ودیگه از کلاه چیزی باقی نمانده بود.کارخدا بود که من زنده ماندم خلاصه من رفتم تو نیزار و برابر رود خانه اروند رسیدم و دیدم نمی توانم ازاین رودخانه ردبشوم.

 و نمی توانم توی این رودخانه شنا کنم چون فشار آب من را می برد تا خلیج فارس و دیگر کسی نمی توانست من راپیداکنندبعد برگشتیم و حدود 100 الی 150 متری خاکریز عراقی ها کنار یک درخت نخل دراز کشیدیم و گمان کنم وقت نماز هم شده بود نماز خواندم نماز ظهر را خواندم وخوابیدم من تو جزیره بودم تنها و هیچ کس هم نبود وبچه هایی که پهلوی من بودند چون دیدند رگبار گرفته اند روی من گفتند دیگه شهید شده شب دوّم بود که خیلی گرسنه بودم از گرسنگی خوابم نمی برد نمی دانم چه طور شد که خواب رفتم و خواب دیدم بچه های گردان تو صف غذا ایستاده بودند من هم رفتم جلوگفتم سه روز است غذا نخورده ام سهمیه دو سه روز را به من بدهید گفتند باشد بیا این سهمیه سه روز غذا آنرا گرفتم درحال رفتن فرمانده مون آقای حسینی که سید بودآن جا دیدم یک گوشه تنها نشسته و دارد غذا می خوردو شال سبزانداخته بود دور گردنش گفتم آقای حسینی اگر شما اجازه می دهید من بیائیم پهلوی شما غذا بخورم گفت بفرمائید آقای زارع من رفتم پهلوی آقای حسینی غذایمان را خوردیم که بعد بیدارشدم صبح که از خواب بیدار شدم دیگه گرسنه نبودم 10 روز گذشت هیچی نخوردم فقط آبهای کثیف تو جزیره که همه جانوری تو آن بودمی خوردم

کل جزیره راعراقی ها گرفته بودند هیچ راهی نداشتم

 برای فرارفکر می کردم که که نی ها را بگیریم و به خودش گره کنم و هر چه فکر کردم دیدم به هم جور در نمی آید درکناررودخانه سیم خاردارومین بود خلاصه گفتم ول کنم هرچه فکر می کنم به جایی نمی رسم بهتر است همین جا باشم آنجا ماندم تا روز اوّل اسفندبعدازظهرعراقیهاریختند تو جزیره که پاکسازی کنند.

 من فقط دراز کشیده بودم که مرا نبینند تا من را دیدند همه به عربی یک چیزی گفتند و ریختند  دورمن حالا من خودم را زدم به مردن یکی ازعراقیهادست من را که گرفت فهمید که زنده ام دستم داغ بود. به عربی چیزی به من می گفت من هم که نمی فهمیدم چه می گوید تکان نمی خوردم یکدفعه دستم را گرفت و بلند کرد و یکی زد تو گوشمون لباس هایم بادگیر و جلیقه تکه پاره شد بود و لباس بسیجی مون بود که رویش نوشته بود کربلا کربلا ما داریم می آئیم می گفتند الان می بریم تو را کربلا و پشت خاکریز هم یک سیلی محکم زد تو گوشم- دوتا سیلی خوردم بعد ساعتم را دیدند و سریع ساعت را باز کردند از دستم و بنا کردند دعواکه کدام ساعت را ببرد گفتم ساعت بده خودم تا گفتم یکی دیگه سیلی خواباندتو گوشم و بعد ساعت را گذاشت تو جیب و مرا بردند یک مقدار جلوتر و اینجا در چشمم را بستم و گذاشتند بغل یکی درخت نخل و من اشهد خود را گفتم که الان تیربارانم می کنندهمینجورایستاده بودم که گفتن بروید به سمت بصره در یکی ازبازجویی هایم

دره اتاق را که باز کرد دیدم یکی اتاق است یکی درجه دار با سه تا سرباز ترجمه می کرد و بقیه می پرسیدند؟ شروع کرد به پرسیدن از گردان و دسته و اینها یک خورده ما بلد بودیم می گفتیم یک خورده را دروغ می گفتیم می زدند ما را خلاصه آنجا چون تنها بودم حسابی کتک خوردم یعنی هرچه بگویم کم گفتم.با باتوم و کابل با مشت و لگد که دیگه حساب نداشت می زدند دستم را از پشت بسته بودند هرچه می پرسید یک مقدار جواب می دادم یک مقدار جواب نمی دادم یک مقدار دروغ می گفتم خلاصه حسابی کتک زدند ما را تشنه شده بودم حسابی که تو اتاق کتک خورده بودم گفتم تشنه ام است آب خواستم این هم یک کتری کنار اتاق بود پر از نفت  گفت بیاورید بدهید او بخورد من گفتم که نفت است آب خواستم عربی یک چیزی به گفت خلاصه نفت را خالی کرد روی سر و گردن و دستم ریخت خلاصه اون یکی به زبان فارسی شروع کرد به حرف زدن که بچه کجایی و چه کار می کنی و الکی و ماهم داشتیم جواب می دادیم که یکدفعه دیدیم اون سه نفر پشت سرمن هستند و باند دستم که مجروح بود آتش زدند خلاصه به هر مکافاتی بود باند را خاموش کردم درحالی که داشتم آتش می گرفتم و آنها سه چهار تایی ریختند روی سرم و تا آنجا که می شد زدند ما را که تمام بدنم باد کرده بود سرم که هیچی اینقدر باد کرده بود و نفت هم ریخته بودند روی آن که دیگه هیچی خلاصه بعد در اتاق را باز کردند و گفتند برو.

(بشکند قلمی که ننویسد برسربازان خمینی چه گذشت)

راوی برادرآزاده محمدعلی زارع

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 659