loading...
شهدا مهریز313 خاطره مردان بی ادعا
کمال میری بازدید : 46 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

درعشق نمی توان زبان بازی کرد

تومنطقه عملیات کربلای پنج بهمراه 22 نفرازدیگرازرزمندگان که من سرگروه آنهابودم ماموریت یافتیم برای مستقرشدن در سنگرکمین اززمانی که حرکت کردیم تا به سنگرکمین رسیدیم به قدری آتش دشمن سنگین بود که با هواپیما ، بالگرد ، کاتیوشا ، خمپاره  زمین زمان را با بهم می دوختند  تا ما به سنگرکمین رسیدیم 10نفرازنیروهای من شهید یا زخمی شدند بعد ازغروب آفتاب بودکه دیدیم تانکهای دشمن حرکت کردند به طرف خط ما باتوجه به اینکه مادرکانالی کمین کرده بودیم تانکهای دشمن ازکنارما عبورکرده وبه پشت سر مارسیدند دیگرهوا تاریک شده بود وما 12 نفری آمدیم بیرون وداشتیم برنامه ریزی می کردیم که چکارکنیم که یک آن نارنجک دشمن افتاد وسط ما یکی ازنیروها بنام امینی ازخودگذشتگی کرد و فوری نارنجک رابرداشت تا پرتاب کند آنطرف ولی دردست اومنفجرشد ودستش قطع وحالت دلخراشی پیداکرد به اوویکی دیگرازبچه ها بنام حسن علی عباسی که اوهم مجروح شده بود گفتم اگرمی توانید یک طوری خودتان را به عقب برسانید که هردوآنها درراه برگشت شهید شده بودند. باتوجه به اینکه درمحاصره دشمن قرارگرفتیم تصمیم گرفتیم به هرطریق ممکن دفاع کنیم وتسلیم نشویم اینجا به آرپی جی زن گفتم یکی ازتانکها رابزن موقعی که یکی ازتانکهارا ازپشت زدیم  تانکهای دیگرعقب نشینی کردند نیروهای پیاده آنها به طرف ما حمله کردند که همگی با هم شروع به فریاد الله اکبرکردیم آنها هم برگشتند وما اینجا خوشحال شدیم ولی اینباردیدیم تانکهای آنها دوبرابر شد ونیروی پیاده زیادتری را به میدان آوردن مافقط یک عدد دیگرگلوله آرپی جی داشتیم که آن هم وقتی بطرف تانک آنها زدیم به خطا رفت دراین مرحله بچه ها تقسیم شدند وهرچندنفری وارد یک سنگرشدند که من بهمراه دونفردیگربه نام علی شفیعی وابراهیمی رفتیم توی یک سنگر که دشمن شروع به پاک سازی سنگرها کرد دراین پاک سازی همه نیروهای که همراه من بودند درسنگرهای دیگرشهید شدند وتنهاسنگری که پاک سازی نکردن سنگر ما بود حدودساعت 12 شب ازسنگربیرون آمدیم که دیدیم دورتا دورما تانک ونیروی پیاده می باشد ولی آنها متوجه ما سه نفرنشده بودند چندین بارتصمیم گرفتم به آنها حمله کنیم وتوی درگیری شهید بشویم ولی هرباردوست ما آفای شفیعی ممانعت کرد وگفت صبر کنیم، می دانستیم اگراسیرهم بشویم چون شب می باشدمارامی کشند لذا تصمیم گرفتیم راهی پیدا کنیم برای فرار زمانی که حرکت کردیم به فرارکردن اینجا عراقیها ما را دیدن وشروع به تیراندازی طرف ما کردند مقداری که دویدیم تیری به پشت علی شفیعی خورد وبا صورت روی زمین افتاد هرچه صدازدم علی بلند شو بلندشو ولی جوابی به من نداد ومن به همرا ابراهیمی شروع به دویدن کردیم مقداری که دویدیم ابراهیمی عقب افتاد وخیلی توان نداشت برای دویدن جاایی رسیدیم که عراقی ها به زبان فارسی صدا زدند تپلو بیا اینجا چون مقداری چاق بود اورا به این اسم صدا زدند واوهم احتمالا فکرکرد آنها ایرانی هستند رفت به طرف آنها هنوزبه آنها نرسیده بود که اورا به رگبارگلوله بستند وهمانجا شهیدش کردندومن تنها شدم وفقط آیه وجعلنا می خواندم وفرارمی کردم وتیرباردشمن هم مرتب روی من بود وخدا می داند که ازهمه طرف حتی ازوسط پای من تیر رد می شد ولی هیچ آسیبی به من نرسید تا خودم را ازمحاصره نجات دادم وبه نیروهای خودی رسیدم ...

 دربین این 22نفرتنها من توانستم خودرا نجات بدهم وآقای شفیعی هم اسیرشده بودکه بعد از آزادی ازاو پرسیدم چرازمانی که تیرخوردی ومن صدایت زدم جواب ندادی گفت بخاطراینکه حدس زدم اگرجواب تورا بدهم توهم میمانی وتورا می کشند به خاطرهمین جوابت را ندادم که فکرکنی من شهید شده ام وبروی ازآنجا.

راوی برادر رزمنده حجه السلام مجید جعفرپور

(خدایا ما مانده ایم وترنم خاطرات آن روزهایی که لبریزازحماسه های باورنکردنی بود)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 58
  • بازدید کلی : 652