loading...
شهدا مهریز313 خاطره مردان بی ادعا
کمال میری بازدید : 11 سه شنبه 29 بهمن 1392 نظرات (0)

حاجت شهید که دراوج عرفان رنگ باخت

همسرش مي‌گويد: به مشهد رفته بوديم قرار بود در حرم امام رضا(ع) براي يك حاجت مشترك «فرزنددار شدن» دعا كنيم شب از هم جدا شديم و صبح كه ميعادگاه رسيديم ديدم چشمهايش خيلي قرمز شده گفتم: اينقدر از نداشتن بچه ناراحتي؟ انگار دره خانه خدا را خيلي محكم زده‌اي و او گفت: من اصلاً اين حاجت را از خداوند طلب نكردم، زماني كه خود را در محضر خدا حس كردم و بين خود و او فاصله‌اي نديدم يادم آمد كه خداوند اين همه نعمت به من داده است كه شكر يكي از آنها را هم بجا نياوردم و اينك مانند يك آدم طماع به درگاهش آمدم در حاليكه بدهي قطره‌اي از درياي نعمت بيكران الهي را پس نداده‌ام بخاطر همين خاموش شدم و تقاضايي نكردم به همین علت خاموش شدم وبرای خودم وتوتقاضای عفو کردم...

و بدينگونه عرفان و خود آگاهي و خدا آگاهي او هنوز درس زيستن را در گوشم نجوا مي‌كند... .

راوی: همسرشهیدعلیرضا ابویی 

چشم و دل باز كن كه جان بيني     و آنچه نا ديدني است آن بيني


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 56
  • بازدید کلی : 650