حاجت شهید که دراوج عرفان رنگ باخت
همسرش ميگويد: به مشهد رفته بوديم قرار بود در حرم امام رضا(ع) براي يك حاجت مشترك «فرزنددار شدن» دعا كنيم شب از هم جدا شديم و صبح كه ميعادگاه رسيديم ديدم چشمهايش خيلي قرمز شده گفتم: اينقدر از نداشتن بچه ناراحتي؟ انگار دره خانه خدا را خيلي محكم زدهاي و او گفت: من اصلاً اين حاجت را از خداوند طلب نكردم، زماني كه خود را در محضر خدا حس كردم و بين خود و او فاصلهاي نديدم يادم آمد كه خداوند اين همه نعمت به من داده است كه شكر يكي از آنها را هم بجا نياوردم و اينك مانند يك آدم طماع به درگاهش آمدم در حاليكه بدهي قطرهاي از درياي نعمت بيكران الهي را پس ندادهام بخاطر همين خاموش شدم و تقاضايي نكردم به همین علت خاموش شدم وبرای خودم وتوتقاضای عفو کردم...
و بدينگونه عرفان و خود آگاهي و خدا آگاهي او هنوز درس زيستن را در گوشم نجوا ميكند... .
راوی: همسرشهیدعلیرضا ابویی
چشم و دل باز كن كه جان بيني و آنچه نا ديدني است آن بيني